درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همیشه تنها و آدرس saidehsaedi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 9816
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 9816
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی دریافت کد خداحافظی دریافت کد پرواز پروانه

<-PollName->

<-PollItems->


Up Page
همیشه تنها
من هیچوقت دوست ندارم تنها باشم
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 18:53 ::  نويسنده : هستی       

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


اگر چه عاشقی پر شور بودیم
به خود نزدیک و از هم دور بودیم
شب و روز از جدایی می‌سرودیم
من و تو
وصله‌ای ناجور بودیم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آب و هوای دلم آنقدر بارانیست
که رخت های دلتنگی ام را
مجالی برای خشک شدن نیست
اینگونه است که دلم برایت همیشه تنگ است ...

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلتنگی عین یه مار اومده رو قلبم نشسته

هر چند لحظه ...

یا چند ساعت گاهی هم چند روز یک بار میآد نیششو فرو میکنه تو قلبم ...

گُر میگیرم ..

بعد آرووم میشم ..

دوباره....................



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 18:51 ::  نويسنده : هستی       

 

این عشق برای من هیچ نداشت

اما....

گلهای بالشم را " باغبان " خوبی بود

اشک های هر شب من...!!!

 

 

 

شب رفتنت آرزو می‌کنم…!
نشد تا تو هستی من عاشق بشم . نشد قلب ما عشقو باور کنه
,
به امشب به تقدیر من عشق تو
,
به حالی که بی من، تو داری قسم
,
به عنوان روزی که بردی منو
,
به حسی که گفتی میایی قسم
,

 

 

به دل خواهی اولین دلهره
,
به گاهی که با من نبودی قسم
,
جدا می‌شی و می‌رود خاطره
,
ولی شک نکن من به تو می‌رسم
,

 

نشد تا تو هستی من عاشق بشم
,
نشد قلب ما عشقو باور کنه
,
شب رفتنت آرزو می‌کنم
,
خدا وقت دوریتو کمتر کنه
,

به چشمای تو قبل هر گریه‌ای
,
قسم می‌خورم یاد تو با منه
,
قسم می‌خورم بغض این انتظار

یه روزی تو آغوشمون بشکنه

 

 

 

 

چرا که تو قطب زنده غزلهای منی

 

 

ومن شکسته بال ترین عاشق چند بیت

 

 

 

 

 

تو هرچه می کنی بکن ، سزات با خدای من

 

 

 

 

 

 

پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست! دور از این هیاهو

 

 

دلم کویر می خواهد و

 

تنهایی و سکوت و

آغوش ِ سرد ِ شبی  که آتشم را فرو نشاند.

نه دیوار،

نه در،

نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،

نه پایی که در نوردد مرزهایم،

نه قلبی که بشکند سکوتم،

نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،

نه روحی که آویزانم شود.

من باشم و

 تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند

و آرامشی که قبل از  هیچ طوفانی نیست

 

 

 

از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...

 

 

اصلا این "او" را که بازی داد؟!...

 

که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!

می بینی

قصه ی عشقمان!


فاتحه ی دستور زبان را خوانده است

 

 

 

دوباره

عاشقت می شوم

گیرم زمستان باشد و من

آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم

عشق تو همین شال پشمی است

که نفسم را گرم می کند

 

 

 

 


بهار را

 



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : هستی       

 

 

 

 

مثه خوابی...مثه رویا
مثه آرامش دریا
مثه آسمون آبی
آرومی وقتی که خوابی
مثه پروانه نجیبی
تو یه رویای عجیبی
مثه یاسای تو باغچه
مثه آینه روی طاقچه
مثه چشمه ی زلالی
انگاری خواب و خیالی.
.
.
.
 بي تو من موندم و رويا
خسته از تموم دنيا
يه دل تنگ شكسته
دو تا چشم خيس خسته
روزا تب دار شبا بيدار
يه تن خسته بيمار
مثه يه مرده سر دار
 از خودم از همه بيزار
له له لحظه ديدار
بينمون ديوارو ديوار

 

 

شعر عاشقانه متن عاشقانه شعر جدایی شعر غم شعر زیبا میان ماندن و نماندن

 

فاصله تنها یك حرف ساده بود

از قول من

به باران بی امان بگو :

دل اگر دل باشد ،

آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : هستی       

 

.............................

دلم می خواد داد بکشم ز غصه فریاد بکشم-

برم تو اسمونا دستی رو چشمات بکشم

بگم فقط مال منی صدای اواز منی

دلم می خواد باز دوباره برم و فریاد بکشم

بگم که اغوش منی صدای خاموش منی

دلم می خواد برم سفر برم از اینجا بی خبر

برم به شهر عاشقی بگم فقط مال منی



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : هستی       

 

 

وقتی اشتباه بزرگی ازش سر زد و نتونستی ببخشیش...فکر نکن گناهش بزرگه...

بدون که روح واقعا کوچیکی داری

 

.از قلبت پیروی کن تا هرگز پشیمان نشوی .

.بزرگترین درس زندگی را بیاموز:عشق و فراموشی وبخشش .

.عشق ترکیبی از قالب دو روح در تن است .

.فقط یک شادی در زندگی وجود دارد دوست داشتن و دوست داشته شدن .

.سرخ شدن چهره رنگ پاکدامنی است .

.عشق مانند زبانه آتش است طلائی وسرشار از گرما .



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 18:41 ::  نويسنده : هستی       

 

 

 

از من پرسید زندگی رو بیشتر دوست داری یا من رو؟

 

 

گفتم: زندگی رو...قهر کرد و رفت و منم تنها شدم...

 

با وجودی که خبر نداشت

تموم زندگیم بود



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:41 ::  نويسنده : هستی       

 

===============

هر صدا و هر سکوتی،اونو یاد من میاره
میشکنه بغض ترانه،غم رو گونه هام میباره
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد
دلمو از قلم انداخت،اونکه صاحب دلم بود
منو دوس داشت ولی انگار،اندازش یه ذره کم بود
از همون نگاه اول،آرزوی آخرم شد
حس خوب داشتن اون،عاشقونه باورم شد

 ================================================

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم...
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:40 ::  نويسنده : هستی       

 

==========

به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو

==========================================

عمر من

تا دشت پرستاره اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پای

تا دشت یادها

هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها

پرواز کن

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:38 ::  نويسنده : هستی       

 

شناسنامه زندگی
نام:رنج
نام پدر:مشقت
شهرت:اواره
شغل:ولگردی
محل صدور:دنیای فراموش شدگان
شماره شناسنامه:نامعلوم
نام مادر:سلطان غم
نام همسر:گریه
دین:یهودی
محل کار:شرکت نا امیدی
محل سکونت:شهر مکافات
محکومیت:زندگی کردن
جرم:به دنیا امدن
هدف:دنیای اخرت
تاریخ تولد:هزاروسیصدوهیچ
گروه خونی:نفت سیاه
ادرس:خیابان بدبختی
چهارراه تنهایی
کوچه دربدری
بلوک بی نهایت
...
یادمان باشد سر سجاده عشق؛
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطر مان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سرو پایی

ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:36 ::  نويسنده : هستی       

 

قلب من ، هرگز تو را محکوم و نقد نمی کنم.

و نیز هرگز از آنچه می گویی شرمنده نمی شوم.

می دانم تو کودک محبوب خداوندی ، و او در تابشی شکوهمند و عاشقانه ، از تو حفاظت می کند.

قلب من ، به تو ایمان دارم.

طرفدارت هستم ، و در نیایش هایم ، همواره برایت درخواست برکت می کنم. همواره دعا می کنم یاری و پشتیبانی مورد نیازت را دریافت کنی .

قلب من ، به تو ایمان دارم.

ایمان دارم که تو عشقت را با هر آنکس که سزاوارش باشد ، سهیم می شوی .

از تو می خواهم به من اعتماد کنی . بدان که دوستت دارم و می کوشم تمام آزادی مورد نیازت را برای ادامه دادن به تپش شادمانه ات در سینه ام ، در اختیارت بگذارم .

برای آنکه هرگز  احساس از حضور من درگرداگردت ، احساس نا آسودگی نکنی ، هرکاری می کنم.

 

 

عاطفه
هر که را که تتمه دلی برای
مهرورزیدن است گرامی بدار
وسرش را به سنگ جفا آشنا مکن

 

 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:34 ::  نويسنده : هستی       

 

منو ببخش عزیز من اگه می گم باهام نمون
 
دستای خالیمو ببین آخر قصه رو بخون
 
 ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش
 
با پول اون نخ خریدم  زخم دلم رو بستمش
 
همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
 
تو عشقتو ازمن بگیر من واسه تو خیلی کمم
 
بین من و تو فاصله است  یک در سرد آهنی
 
من که کلیدی ندارم   تو واسه چی در می زنی
 
این در سرد لعنتی  شاید که نخواد وا بشه
 
قلبتو بردار و برو قطار داره سوت می کشه
 
همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم
 
تو عشقتو از من بگیر من واسه تو خیلی کمم



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:33 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقانه  

 

چاپ

 

 

 

آهای تو! تو که چشمای قشنگت خونه ی صدتا ستارست! تو که لبخند طلاییت واسه من عمری دوبارست!بیا و مثله گذشته جز من به همه شک کن! من بدون تو می میرم بیا و بهم کمک کن!

 

 

 

 

روی از من پرسیدند: برای چه زنده ای؟گفتم برای هیچ.روزی از تو پرسیدند : برای چه زنده ای ؟گفتی برای کسی که برای هیچ زندست.بدون تو...... من آواره ای هستم بی سرانجام.......کاش کسی راز سفرهایم رامی فهمید.......

 

 

من پری کوچک غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در یک نیلبک چوبی می نوازد و  آرام آرام ...... پری کوچک غمگینی که هر شب از یک بوسه می میرد و هر صبح با یک بوسه به دنیامی آید....

 

وقتی که می رفتی پاییز بود....... بهار که نیامدی پاییز ماند....... تابستان که نیایی پاییز می ماند.....تو را به دل پاییزیت قسم...... فصل ها را به هم نریز!

ویرانه ردپای طوفان است...... جنگل ردپای طوفان..... من ردپای تو ام....... همیشه پشت در خانه ات تمام می شوم.....

به تو می اندیشم..... مثل پروانه به شمع...... و تو هر لحظه که از من دوری..... من به چنگال شتابنده ترین باد بیابان پیما سرگردانم..... و  تو خود می دانی..... جای فاصله یک فاجعه است..... لحظه ها را دریاب...... 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:31 ::  نويسنده : هستی       

 

با داشتن هیکلی ضایع تیشرت تنگ نپوشند و فیگور نگیرند

2-از کلاس پنجم دبستان صورتشون رو سه تیغه نکنند وافتر شیو نزنند!!!

-3-پس از یافتن اولین مو در پشت لب احساس مردانگی نکنند و به فکر ازدواج نیفتن

-در مهمانیها و محافل خانوادگی احساس بامزگی نکنند و چرت و پرت نگویند-

ادعای با مرامی و با معرفتی و با وفایی ….نکنن-

-کت و شلوار صورتی با بلوز زرد نپوشند و کراوات قهوه ای نزنن-

احساس با غیرتی نکنند و راه به راه به ابجی کوچیکه گیر ندهند-

از 9 سالگی پشت ماشین باباشون نشینند و پدر ماشین و در نیارن

-مطالب چرت و پرت نگند و از خودشون تعریف نکنند-

دخترها نمی تونند:

-با داشتن دماغی تیر کمونی یا عقابی متالیک به جراح مراجه نکنند-

-با دیدن یکی از خودشون خوش تیپ تر,میگرن نگیرن و از زور ناراحتی غش نکنند-

-با داشتن قدی کوتاه کفش پاشنه 60 سانتی نپوشند و احساس قد بلندی نکنند-

-روزی 24 ساعت با تلفن حرف نزنند-

-- روزی 30-40 هزار تومان آت و اشغال نخرند

-از مهمونی و عروسی و برای هم خالی نبندند و با خالی بندی لایه اوزون و جر ندهند-

-با یه دماغ عمل کرده احساس خوشگلی نکنند و فکر نکنند که مادر زادی همینجوری بودن-

-مطالب چرت و پرت منو بخونند و از عضبانیت سکته نکنند-

9مهم تر از همه اینکه بعد از خواندن این مطلب به من بد و بیراه نگن و باحالی ومرام خودشون ثابت کنن و

این دو یکی نیست...اشتباه نشود!

عشق همان دوست داشتن نیست

عشق رویائی است و دوست داشتن دنیائی

دوست داشتن با عشق مقایسه نمی شود که اگر بشود

از بین خواهد رفت

عشق خلقت خداست و دوست داشتن

خلقت عقل و دل انسان...

عشق همچون خدا یکی است و برای هر انسان

می تواند به تعداد انسانهای دیگر باشد

جدائی برای عشق مرگ است در حالی که

دوست داشتن می تواند برای مصلحت دیگری جدائی را تصمیم بگیرد

عشق روحانی است ولی دوست داشتن جسمانی

جسم میمیرد ولی روح جاودانه است

کسی نمی تواند عشق را کنترل کند چرا که در عشق عقلی نیست

عشق را معنی کردن گناه است چرا که در لغات ناچیز زبان نمی گنجد

معنی کردن آن برابر با محدود کردن آن است

ولی دوست داشتن محتاج معنی کردن آن است

دوست داشتن با دل انسان است ولی عشق با جان....

عشق غرور را از انسان می زداید ولی دوست داشتن با غرور رشد می کند

عشق از نظر خدا پاک است

و دوست داشتن از نظر انسان...

خدا عشق است و انسان دوست داشتن...

بدرستی که خدا برتر از انسان است....



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:29 ::  نويسنده : هستی       

 

اگر فرد خاصی را در ذهن خود دارید، لزومی ندارد که همه ی این نکات را تند تند در مورد او امتحان کنید تا بفهمید که مجرد است یا خیر. می توانید این مسئله را خودتان به راحتی با نزدیک شدن به او و درخواست شماره تلفنش متوجه شوید. ممکن است بگوید که دوست پسر دارد، اما شما باید تلاشتان را بکنید.

اگر چنین چیزی گفت می توانید از او بپرسید که دوست پسرش چطور به او اجازه می دهد که تنها بیرون برود و با عکس العمل او می توانید پی به راست یا دروغ بودن حرفش ببرید.

در مواجه با یکی از همکاران این کار سختی است. چون نمی توانید مستقیماً جلو رفته و بپرسید دوست پسر دارد یا نه. برای چنین افرادی می توانید از همان راه هایی که قبلاً ذکر شد استفاده کرده و از حرکاتش پی به قضیه ببرید.

پس اگر دیدید که همه ی علائم در مورد او نشاندهنده ی این بود که مجرد است، همه علاقه و اشتیاق و توان خود را جمع کرده و به سمتش بروید. اگر شما را رد کرد، ناراحت نشوید و فکر کنید که متاهل بوده است. زنان دیگری هم برای انتخاب کردن هستند



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:28 ::  نويسنده : هستی       

 

 

چه کسی آمادگی لازم را دارد؟
متاسفانه ما در دنیایی زندگی نمی کنیم که مجرد یا متاهل بودن افراد روی پیشانی هایشان حک شده باشد. تشخیص مجرد یا متاهل بودن بسیار دشوار و نیازمند زمان است و با یک دیدار قطعی نمی شود.

به خاطر داشته باشید که یک راه معین برای تشخیص این مسئله وجود ندارد. شما باید از ترفندها و راه های زیادی در این زمینه کمک بگیرید.

حالات ظاهری زنان مجرد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به اطراف نگاه می کند: در مهمانی ها و کلوب ها زنان متاهل معمولاً علاقه ای به اینطرف و آنطرف نگاه کردن نداشته و به دنبال همراهی برای خود نمی گردند. اما دخترهای مجرد پیوسته مشغول نگاه کردن به اطراف در جستجوی مردی برای همراهی هستند.

به شما نگاه می کند و لبخند می زند: نگاه کردن معمولاً جزء اولین علائم علاقه است. و اگر می بینید که زنی شما را عمیقاً نگاه می کند و لبخندی روی لبانش است، به این معنی است که دوست دارد شما را هم امتحان کند. پس جلو بروید.

با مردها در مهمانی صحبت می کند: اگر می بینید که زنی با مردها در فاصله های مختلف صحبت می کند، نشاندهنده ی این است که طالب گفتگو است. جلو رفته و سر صحبت را باز کنید تا بیشتر در مورد او بفهمید.

با سایر زوج ها با ناراحتی نگاه می کند: اگر از دور مشغول نگاه کردن به او هستید و می بینید که با ناراحتی به سایر زوج ها نگاه می کند، احتمالاً یاد زمان هایی افتاده است که خود نیز کسی را در کنارش برای همراهی داشته است. اینجاست که شما باید وارد عمل شوید.

حرکاتش به خوبی بیان می کند که مجرد است: زبان جسمانی یک فرد خیلی چیزها می تواند در مورد او بازگو کند. مطمئناً اگر زنی متاهل باشد موهای خود را افشان نمی کند و اینقدر به سادگی سمت مردها نمی رود. اگر اینقدر شجاعت دارید که به او نزدیک شوید، جلو رفته و ببینید که زبان جسمانی او چه می گوید:

کسی که به صندلی تکیه داده و دست به سینه نشسته است: "جلو نیا وگرنه با پاشنه ی کفشم می کوبم توی صورتت."

کسی که به آرامی بازو و پایش را لمس می کند: " بیا با هم صحبت کنیم."

زیاد صحبت میکند: اگر مثلاً با یکی از زنان همکارتان شروع به صحبت می کنید، و در یکی از این گفتگوها به شما می گوید که سگی به اسم جولی دارد، آشپزی زیاد می کند، هر هفته به باشگاه می رود، و به کلاس های هنری نیز می رود به این معنی است که مجرد است و همه ی این کارها را برای مشغول نگاه داشتن خود انجام می دهد.

معمولاً با دخترها برای گردش بیرون می رود: زنان متاهل اگرچه با دوستان دحترشان هم بیرون می روند اما وقت زیادی را هم برای بیرون رفتن با مردشان صرف می کنند. اگر می بینید که زنی فقط و فقط با دخترها بیرون می رود نشان دهنده این است که مردی برای بیرون رفتن با خود ندارد.

با سایر مردها می رقصد: اگر می بینید که زنی در یک میهمانی با مردهای متعدد و مختلفی می رقصد (و می دانید که با یک گروه دختر به آن مهمانی آمده است) می تواند نشاندهنده ی این باشد که با مردی رابطه ندارد و در صدد برقراری ارتباط و شروع یک رابطه است.

رفتاری بسیار دوستانه دارد: تجربه نشان می دهد که زنان متاهل در مقایسه با زنان مجرد رفتاری کمتر دوستانه با سایر مردها دارند. وقتی می بینید که زنی با همه مردها بسیار دوستانه و مهربانانه برخورد می کند، احتمال این وجود دارد که مجرد باشد.

خودتان بفهمید.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : هستی       

 

سلامی دوباره...دلم واسه همتون تنگ شده بود...

امروز نه شعر عاشقانه و نه جملات زیبا دارم...امروز می خوام داستان واقعی یه عاشق دل شکسته رو که کاملا

هم واقعی هست و از زبون خودش هم هست واستون

بنویسم...فقط اصرار خودش بود که اسما رو انتخابی بنویسم و واقعی نباشه...

...................................

دوستی من با اون از اونجایی شروع شد که هم کلاسی دختر داییم بود و طوری نقش بازی کرده بود که حتی دختر داییم که نزدیک ترین دوستش بود فکرشم نمی کرد با کسی دوست باشه...در حالیکه از 12 سالگی!!!!!!!!! با پسره که 5 سال ازش بزرگتر بود دوست بود...

خلاصه روز سه شنبه اواخر اذر 84 تو یه کوچه ...تو یه روز بارونی من اون رو طبق قرار قبلی دیدم...و همه چیز البته با عشوه های اولیه اون شروع شد..

اوایل هر چی میشد هی می گفت منو تهدید به جدایی میکرد ولی مطمئن بودم نمی تونه..

ولی نمی دونم چرا همیشه یه حسی به من می گفت اون مشکوکه..ولی من شاید دیگه کور شده بودم...اوایل دختر داییم گفت: یه بار به موبایلش زنگ زدن و اونم رفت یواشکی بیرون حرف زد ولی چون موقع زنگ زدن موبایل تو کلاس بودن و دختره هم پای تخته دختر داییم نمی دونم حالا چرا سریع شمار رو نوشته بود...به هر حال من این ماجرا رو جدی نگرفتم...

تا اینکه یه روز بدون قرار قبلی رفتم دنبالش که دیدم با یه پسره رفت تو یه کوچه...باور کنید اون لحظه نه می تونستم نفس بکشم نه راه برم...انگار

دنیا تیره شد...سرم گیج میرفت و ....

خلاصه تا یکی دو ماه انکار کرد ولی می گفت اون پسره اشنای ماست و باهاش دوست نیستم ولی من رو واسه ازدواج میخواد و از این حرفا....

تا اینکه بوسیله همون شماره تلفن اسم پسره رو پیدا کردم و باهاش قرار گذاشتم...

پسره خیلی چیزا گفت ...مثلا اینکه اونا از 5 سال پیش باهم دوستن و حتی دختره بهش گفته بود پسر عمه دوستم من رو می خواد ولی گفته بود خودم ردش می کنم...واسه پسره عجیب بود که ما 3-4 ماه بود که دوست بودیم..تو اون مدت دختره می خواست با اون مث اینکه بهم بزنه ولی ...

به هر حال دختره می گفت که اون دروغ میگه و میخواد تو رو رد کنه..تو دو راهی مونده بودم تا اینکه قرار شد من و پسره یه طوری با دختره روبرو شیم..

پسره نگو به اون گفته بود و اونم اعتراف کرد و بالاخره من و دختر داییم و پسره و دختره باهم چندین جلسه گذاشتیم...

دختره به من می گفت که من فقط تو رو می خوام ...به خدا حتی جلوی پسری که 5 سال بود باهاش بود...به من می گفت مجید(اسامی واقعی نیست) من فقط تو رو میخوام و حتی مادر و خواهر اون رو جلوی ما فحش داد و حتی موبایل اونو کوبید زمین و.....

به هر حال منم نمی دونم چرا هنوز دوسش داشتم و مونده بودم...

ولی تو این مدت فهمیدم که یه چیزی دختره رو وادار می کنه که از پسره بترسه و ازش حساب ببره...

تا اینکه پسره بهم همونی رو که حس کرده بودم گفت..

گفت که باهم رابطه جنسی داشتن...

یه جورایی ازش بدم اومد...ولی بازم نمی تونستم جدا شم ولی به خاطر ابروم به پسره گفتم دیگه ازش جدا میشم...

همون شب به دختره زنگ زدم و فقط گفتم که باید دیگه جدا شیم و هر دومون فقط گریه می کردیم.. ولی دلیلش نگفتم چون به پسره قول داده بودم...

تا اینکه یه روز همه رفتن تهران و من خونه تنها موندم...بهش گفتم بیاد خونمون ولی با دخترداییم نه تنها...

همونجا بهش جریان گفتم و بازم گریه کرد و گفت می تونیم پنهون از اون باهم دوست باشیم ولی دیگه قبول نکردم و...

تا یه هفته کارم شد فکر کردن و گریه....

تا دو ماه هم (دقیقیا همین اردیبهشت و خرداد دقیقا نزدیکای کنکور) کارم شد الکی کتاب دست گرفتن و به اون فکر کردن...

تا اینکه پسره یه دروغ از من دراورده بود و بهش گفته بود اونم به دختر داییم گفته بود و من هم خیلی ناراحت شدم به دختره زنگ زدم و اونم بهم گفت می دونم اون دروغ میگه ...منم مجبورا باهاش دوستم تا به بابام چیزی نگه....( ولی واسه من دیگه مهم نبود راست میگه یا نه...؟؟)

بهم گفت: مجید هنوزم دوستم داری؟ من که واقعا جا خوردم ....فقط گفتم: نمی دونم.

بالاخره کنکورم دادم و حالا هم دیگه از الان یواش یواش باید شروع کنم و قسم هم خوردم که تا کنکور قبول نشم اسم دختری رو نیارم...

شاید واستون جالب باشه این و بهت بگم که تو اون مدت که با اون دوست بودم حتی به دختری هم تو خیابون از روی منظور به خودم اجازه ندادم نگاه کنم... و

اینکه تو اون مدت به کلاسی می رفتم که فقط من اونجا پسر بودم و به خدا قسم تو همون کلاس حتی دخترا تو دفترم شماره تلفن نوشتن زنگ نزدم ....واسم متن های عاشقونه نوشتن و لای دفترم که ازم قرض می گرفتن گذاشتن بازم اهمیت ندادم ولی حیف که...قدر عشقمون ندونست...

بهم گفتی تا اخر دنیا دوستت دارم...حالا می فهمم

چرا میگن دنیا دو روزه



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : هستی       

 

.............................

دلم می خواد داد بکشم ز غصه فریاد بکشم-

برم تو اسمونا دستی رو چشمات بکشم

بگم فقط مال منی صدای اواز منی

دلم می خواد باز دوباره برم و فریاد بکشم

بگم که اغوش منی صدای خاموش منی

دلم می خواد برم سفر برم از اینجا بی خبر

برم به شهر عاشقی بگم فقط مال منی

 

............................................

اگه می تونستم تو دنیا یه چیز دیگه باشم -

می خواستم اشک تو باشم...

که تو چشمات متولد بشم

روی گونه هات زندگی کنم

و

روی لبهات بمیرم

..................................

می دونی قشنگی راه رفتن زیر بارون چیه؟

اینه که هیچکی نمی تونه اشکات ببینه



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:21 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقی یعنی اسیر دل شدن با هزاران درد و غم یکی شدن....

عاشقی یعنی طلوع زندگی با صداقت همنشین گل شدن....

عاشقی یعنی که شبها تا سحر غرق در دریای رویاها شدن...

عاشقی یعنی تحمل انتظار مثل ماه آسمان تنها شدن...

عاشقی یعنی دو دیده تا ابد پر ز گوهرهای دریائی شدن.

به گل رز این نماد عاشقی باید قسمها بخورم تا همه فکر تو از نا باوری های دلم بشه رها

به گل عشقم همین زیبا رز عالم قسمها می خورم جز تو در فکرم خیال هیچکسی تصویر نمی گرده

به گل عشقم همون شاخه گل زیبای رویاهام قسم اسم تو تنها کلام قلبمه 

کاش میشد با دادن این شاخه رز ثابت کنم که همه عشق و محبت اونهمه مهر و صداقت از دلم هرگز نخواهد شد جدا.

ای همیشه باور من باورم کن مثل اون خواب گل رز ...

دیگران را ببخش نه به این علت که آنها لیاقت بخشش

 

تو را دارند به این علت که تو لیاقت آن را داری که آرامش

 

داشته باشی

 

 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:19 ::  نويسنده : هستی       

 

یه  روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن تا نوبت به دیوونگی رسید

دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود!!!

فضولی متوجه شد که عشق پشت بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی یک خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد!

صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده است!!!!

دیوونگی که خودشو مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند.

از اون روز به بعد وقتی که عشق به سراغ کسی میره چون کوره بدیهای معشوقشو نمی بینه و دیوونگی هم همیشه در کنارشه.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقم عاشق یک گل رز...

دل من از عاشقی شده مثل گل رز...

ارزو داشتم بیائی با همون یک شاخه رز...

رفتی اما... میچیکه خون از دل رز.

 

 

 

 

 

بهترین گلی که دوست دارم گل رز هست ...

 

 

 

 

 

با همه زیبائیش پر از خار ه ... اما چون دوسش دارم خار تیزو برند شم به جون می خرم.

 

 

هر کی دوسم داره تنها گلی که برام میاره رزه و من هر کیو که دوسش دارم واسش گل رز میبرم.

 

قشنگترین عکس واسه من عکس رزه

و زیباترین تصویر از عشق بازم رزه.

من عاشق رزم

انقدر دوسش دارم که خوابشو هم دیدم یه گل رز خیلی بزرگ

می خوای بدونی چقدر بزرگ؟

2 کف دستتو بذار کنار هم میشه اندازه رزی که تو خوابم دیدم

انقدر قشنگ بود که نگو

این رز از یه رز پژمرده بود اما خدا خواستو اینجوری شد...

وقتی پژمرده بود که از همه کس و همه چیز نا امید بودم اما یهو همه چی عوض شد

وخدا جوابمو داد.

اینو گفتم بدونی اونی که دوسش داری شاید یه وقتا ناراحتت کنه مثل خار رز اما اگه دوسش داری به جون بخر و نا امید نشو بدون که گل بی خار خداوند و بس.

و دیگه اینکه همیشه بعد هر غمی شادی بزرگی هست چون هیچ چیز دووم نداره جز خوبی پس تا می تونی خوب باش و به همه بدون چشمداشت خوبی کن.

و نا امید نشو حتی اگه دلتو شکستن بازم خوبی کن انقدر تا خدارو ببینی.

اونوقت دیگه هیچ چیز و هیچ کس ناراحتت نمی کنن.

ممنونم که این متن و خوندی.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : هستی       

 

برای تو می نویسم که بدونی چقدر دوست دارم و همیشه به یادتم اما تو شاید خبر نداری چون هیچوقت نگفتم که تورا با تمام وجودم دوست دارم.

تو را به خاط قلبت روحت عظمت پاکیت دوست دارم .

نگاه تو ائینه ایست که خود را به وضوح می بینم من عاشق لبخند تو در اوج گریه هات هستم .

من اشک ریختنت را حتی در اوج خنده هات می بینم.

من با بودنت هستم و با رفتنت دیگر نخواهم بود .

ای سراسر خوبی با تو به خدا رسیدم به دیار پاکی جائی که وطن و زادگاه  پدرمون آدم و مادرمون حوا بود.

تو که درد هاتو از من پنهون می کنی خبر نداری که چرا من در بستر بیماری افتاده ام چون تو بیمار شدی و دلم که همیشه با توست طاقت نیاوردو رنجور شد.

من صدای نفسهای تو را حتی وقتی سکوت می کنی میشنوم و معنا می کنم.

تو برای من بهترینی  چون تو منو به خدا رسوندی .

می خوام بدونی با همه وجودم به انتظار اومدنت از جاده های پاک خداوندی هستم .

از همین لحظه ساعت شنی قلبم گذشت لحظه های بی تو بودن را به تصویر می کشن تا تو بیائی.

ساعت شنی قلب من ساعت قلبهای کوچکیست که میمیرد تا فقط یک قلب زنده بماند اونم وقتیست که تو آمده باشی وگرنه آخرین قلب کوچک میمیرد و قلب بزرگ هرگز به وجود نخواهد آمد.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقانه ترین نگاهم را روی قایقی از باد نشاندم و پارو زنان سوی تو فرستادم وقتی به ساحل نگاه تو رسید تو چشمانت را بستی و قایقم غرق شد

 

 

می گویند سه چیز زاده عشق نیست جدایی سفر فراموشی ولی آن زمان که تومرا تنها گذاشتی رفتی و فراموشم کردی من لحظه لحظه عاشقت شدم

 

 

 اجازه هست خیال کنم تاآخرش مال منی؟ خیال کنم دل منو با رفتنت نمی شکنی؟ اجازه هست خیال کنم بازم میای می بینمت...توی چشات زل بزنم بهت بگم دوست دارمت

 

 

 

 

 

همیشه وقتی داری گریه می کنی ،بدون اون که آرومت می کنه دوست داره،اما اونی که باهات گریه می کنه عاشقته..!



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:5 ::  نويسنده : هستی       

 

داستان غمگین اجی و داداشی عاشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . 

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم". 

 

 

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

 

 

ای کاش این کار رو کرده بودم



سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 9:27 ::  نويسنده : هستی       


سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : هستی       


دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:سلام نظرات خود را وارد کنید,با تشکر, :: 15:22 ::  نويسنده : هستی       

 

 

مادربزرگ می گفت: با چشمهای بسته آرزوهایت حتما برآورده می شود.آرزو کردم.چشمهایم را که باز کردم از برآورده شدن آرزویم خبری نبود. دلگیر شدم. یادم آمد آن موقع که مادربزرگ این حرف را زده بود آرزوهایم به اندازه یک بسته پفک و یک مشت نخودچی، کوچک بود.
 
بابای من یک فرشته است.
 
مداد را محکم توی دستم می گیرم. امروز می خواهم یک دیکته بدون غلط بنویسم و حتی یک نقطه هم جا نگذارم.
 
معلم شروع می کند: به نام خدا؛ بابا آب داد. و دوباره تکرار می کند: بابا آب داد.
 
و من می نویسم: بابا جان داد.
 
و معلم: بابا با اسب آمد.
 
و من می نویسم: بابا با فرشته آمد.
 
و معلم:
 
و من می نویسم: بابا گوشه اتاق با آن ماسک روی صورتش خیلی زیبا شده بود؛ مثل فرشته های توی کتابهای داستانم نورانی؛ فقط پرواز نمی کرد که دیروز پرواز هم کرد.
 
من دیدم که دارد پرواز می کند. به من لبخند زد، برای من دست تکان داد و از من قول گرفت که دختر خوبی باشم.
 
من لبخند زدم.
 
و مادر اشک ریخت.
 
حالا هر شب توی آسمان کنار فرشته ها برایم دست تکان می دهد.
 
بابای من یک فرشته است.
 
معلم یک بار دیگر می خواند تا چیزی را جا نینداخته باشیم.
 
-بابا آب داد.
 
و من نوشته ام: بابا جان داد.
 
-بابا با اسب آمد.
 

و من نوشته ام: بابا با فرشته آمد.

 



دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : هستی