درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همیشه تنها و آدرس saidehsaedi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 9832
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 48
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 9832
تعداد مطالب : 52
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی دریافت کد خداحافظی دریافت کد پرواز پروانه

<-PollName->

<-PollItems->


Up Page
همیشه تنها
من هیچوقت دوست ندارم تنها باشم
یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : هستی       

 

سلامی دوباره...دلم واسه همتون تنگ شده بود...

امروز نه شعر عاشقانه و نه جملات زیبا دارم...امروز می خوام داستان واقعی یه عاشق دل شکسته رو که کاملا

هم واقعی هست و از زبون خودش هم هست واستون

بنویسم...فقط اصرار خودش بود که اسما رو انتخابی بنویسم و واقعی نباشه...

...................................

دوستی من با اون از اونجایی شروع شد که هم کلاسی دختر داییم بود و طوری نقش بازی کرده بود که حتی دختر داییم که نزدیک ترین دوستش بود فکرشم نمی کرد با کسی دوست باشه...در حالیکه از 12 سالگی!!!!!!!!! با پسره که 5 سال ازش بزرگتر بود دوست بود...

خلاصه روز سه شنبه اواخر اذر 84 تو یه کوچه ...تو یه روز بارونی من اون رو طبق قرار قبلی دیدم...و همه چیز البته با عشوه های اولیه اون شروع شد..

اوایل هر چی میشد هی می گفت منو تهدید به جدایی میکرد ولی مطمئن بودم نمی تونه..

ولی نمی دونم چرا همیشه یه حسی به من می گفت اون مشکوکه..ولی من شاید دیگه کور شده بودم...اوایل دختر داییم گفت: یه بار به موبایلش زنگ زدن و اونم رفت یواشکی بیرون حرف زد ولی چون موقع زنگ زدن موبایل تو کلاس بودن و دختره هم پای تخته دختر داییم نمی دونم حالا چرا سریع شمار رو نوشته بود...به هر حال من این ماجرا رو جدی نگرفتم...

تا اینکه یه روز بدون قرار قبلی رفتم دنبالش که دیدم با یه پسره رفت تو یه کوچه...باور کنید اون لحظه نه می تونستم نفس بکشم نه راه برم...انگار

دنیا تیره شد...سرم گیج میرفت و ....

خلاصه تا یکی دو ماه انکار کرد ولی می گفت اون پسره اشنای ماست و باهاش دوست نیستم ولی من رو واسه ازدواج میخواد و از این حرفا....

تا اینکه بوسیله همون شماره تلفن اسم پسره رو پیدا کردم و باهاش قرار گذاشتم...

پسره خیلی چیزا گفت ...مثلا اینکه اونا از 5 سال پیش باهم دوستن و حتی دختره بهش گفته بود پسر عمه دوستم من رو می خواد ولی گفته بود خودم ردش می کنم...واسه پسره عجیب بود که ما 3-4 ماه بود که دوست بودیم..تو اون مدت دختره می خواست با اون مث اینکه بهم بزنه ولی ...

به هر حال دختره می گفت که اون دروغ میگه و میخواد تو رو رد کنه..تو دو راهی مونده بودم تا اینکه قرار شد من و پسره یه طوری با دختره روبرو شیم..

پسره نگو به اون گفته بود و اونم اعتراف کرد و بالاخره من و دختر داییم و پسره و دختره باهم چندین جلسه گذاشتیم...

دختره به من می گفت که من فقط تو رو می خوام ...به خدا حتی جلوی پسری که 5 سال بود باهاش بود...به من می گفت مجید(اسامی واقعی نیست) من فقط تو رو میخوام و حتی مادر و خواهر اون رو جلوی ما فحش داد و حتی موبایل اونو کوبید زمین و.....

به هر حال منم نمی دونم چرا هنوز دوسش داشتم و مونده بودم...

ولی تو این مدت فهمیدم که یه چیزی دختره رو وادار می کنه که از پسره بترسه و ازش حساب ببره...

تا اینکه پسره بهم همونی رو که حس کرده بودم گفت..

گفت که باهم رابطه جنسی داشتن...

یه جورایی ازش بدم اومد...ولی بازم نمی تونستم جدا شم ولی به خاطر ابروم به پسره گفتم دیگه ازش جدا میشم...

همون شب به دختره زنگ زدم و فقط گفتم که باید دیگه جدا شیم و هر دومون فقط گریه می کردیم.. ولی دلیلش نگفتم چون به پسره قول داده بودم...

تا اینکه یه روز همه رفتن تهران و من خونه تنها موندم...بهش گفتم بیاد خونمون ولی با دخترداییم نه تنها...

همونجا بهش جریان گفتم و بازم گریه کرد و گفت می تونیم پنهون از اون باهم دوست باشیم ولی دیگه قبول نکردم و...

تا یه هفته کارم شد فکر کردن و گریه....

تا دو ماه هم (دقیقیا همین اردیبهشت و خرداد دقیقا نزدیکای کنکور) کارم شد الکی کتاب دست گرفتن و به اون فکر کردن...

تا اینکه پسره یه دروغ از من دراورده بود و بهش گفته بود اونم به دختر داییم گفته بود و من هم خیلی ناراحت شدم به دختره زنگ زدم و اونم بهم گفت می دونم اون دروغ میگه ...منم مجبورا باهاش دوستم تا به بابام چیزی نگه....( ولی واسه من دیگه مهم نبود راست میگه یا نه...؟؟)

بهم گفت: مجید هنوزم دوستم داری؟ من که واقعا جا خوردم ....فقط گفتم: نمی دونم.

بالاخره کنکورم دادم و حالا هم دیگه از الان یواش یواش باید شروع کنم و قسم هم خوردم که تا کنکور قبول نشم اسم دختری رو نیارم...

شاید واستون جالب باشه این و بهت بگم که تو اون مدت که با اون دوست بودم حتی به دختری هم تو خیابون از روی منظور به خودم اجازه ندادم نگاه کنم... و

اینکه تو اون مدت به کلاسی می رفتم که فقط من اونجا پسر بودم و به خدا قسم تو همون کلاس حتی دخترا تو دفترم شماره تلفن نوشتن زنگ نزدم ....واسم متن های عاشقونه نوشتن و لای دفترم که ازم قرض می گرفتن گذاشتن بازم اهمیت ندادم ولی حیف که...قدر عشقمون ندونست...

بهم گفتی تا اخر دنیا دوستت دارم...حالا می فهمم

چرا میگن دنیا دو روزه



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:24 ::  نويسنده : هستی       

 

.............................

دلم می خواد داد بکشم ز غصه فریاد بکشم-

برم تو اسمونا دستی رو چشمات بکشم

بگم فقط مال منی صدای اواز منی

دلم می خواد باز دوباره برم و فریاد بکشم

بگم که اغوش منی صدای خاموش منی

دلم می خواد برم سفر برم از اینجا بی خبر

برم به شهر عاشقی بگم فقط مال منی

 

............................................

اگه می تونستم تو دنیا یه چیز دیگه باشم -

می خواستم اشک تو باشم...

که تو چشمات متولد بشم

روی گونه هات زندگی کنم

و

روی لبهات بمیرم

..................................

می دونی قشنگی راه رفتن زیر بارون چیه؟

اینه که هیچکی نمی تونه اشکات ببینه



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:21 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقی یعنی اسیر دل شدن با هزاران درد و غم یکی شدن....

عاشقی یعنی طلوع زندگی با صداقت همنشین گل شدن....

عاشقی یعنی که شبها تا سحر غرق در دریای رویاها شدن...

عاشقی یعنی تحمل انتظار مثل ماه آسمان تنها شدن...

عاشقی یعنی دو دیده تا ابد پر ز گوهرهای دریائی شدن.

به گل رز این نماد عاشقی باید قسمها بخورم تا همه فکر تو از نا باوری های دلم بشه رها

به گل عشقم همین زیبا رز عالم قسمها می خورم جز تو در فکرم خیال هیچکسی تصویر نمی گرده

به گل عشقم همون شاخه گل زیبای رویاهام قسم اسم تو تنها کلام قلبمه 

کاش میشد با دادن این شاخه رز ثابت کنم که همه عشق و محبت اونهمه مهر و صداقت از دلم هرگز نخواهد شد جدا.

ای همیشه باور من باورم کن مثل اون خواب گل رز ...

دیگران را ببخش نه به این علت که آنها لیاقت بخشش

 

تو را دارند به این علت که تو لیاقت آن را داری که آرامش

 

داشته باشی

 

 



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:19 ::  نويسنده : هستی       

 

یه  روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن تا نوبت به دیوونگی رسید

دیوونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود!!!

فضولی متوجه شد که عشق پشت بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی یک خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد!

صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده است!!!!

دیوونگی که خودشو مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند.

از اون روز به بعد وقتی که عشق به سراغ کسی میره چون کوره بدیهای معشوقشو نمی بینه و دیوونگی هم همیشه در کنارشه.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:17 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقم عاشق یک گل رز...

دل من از عاشقی شده مثل گل رز...

ارزو داشتم بیائی با همون یک شاخه رز...

رفتی اما... میچیکه خون از دل رز.

 

 

 

 

 

بهترین گلی که دوست دارم گل رز هست ...

 

 

 

 

 

با همه زیبائیش پر از خار ه ... اما چون دوسش دارم خار تیزو برند شم به جون می خرم.

 

 

هر کی دوسم داره تنها گلی که برام میاره رزه و من هر کیو که دوسش دارم واسش گل رز میبرم.

 

قشنگترین عکس واسه من عکس رزه

و زیباترین تصویر از عشق بازم رزه.

من عاشق رزم

انقدر دوسش دارم که خوابشو هم دیدم یه گل رز خیلی بزرگ

می خوای بدونی چقدر بزرگ؟

2 کف دستتو بذار کنار هم میشه اندازه رزی که تو خوابم دیدم

انقدر قشنگ بود که نگو

این رز از یه رز پژمرده بود اما خدا خواستو اینجوری شد...

وقتی پژمرده بود که از همه کس و همه چیز نا امید بودم اما یهو همه چی عوض شد

وخدا جوابمو داد.

اینو گفتم بدونی اونی که دوسش داری شاید یه وقتا ناراحتت کنه مثل خار رز اما اگه دوسش داری به جون بخر و نا امید نشو بدون که گل بی خار خداوند و بس.

و دیگه اینکه همیشه بعد هر غمی شادی بزرگی هست چون هیچ چیز دووم نداره جز خوبی پس تا می تونی خوب باش و به همه بدون چشمداشت خوبی کن.

و نا امید نشو حتی اگه دلتو شکستن بازم خوبی کن انقدر تا خدارو ببینی.

اونوقت دیگه هیچ چیز و هیچ کس ناراحتت نمی کنن.

ممنونم که این متن و خوندی.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:14 ::  نويسنده : هستی       

 

برای تو می نویسم که بدونی چقدر دوست دارم و همیشه به یادتم اما تو شاید خبر نداری چون هیچوقت نگفتم که تورا با تمام وجودم دوست دارم.

تو را به خاط قلبت روحت عظمت پاکیت دوست دارم .

نگاه تو ائینه ایست که خود را به وضوح می بینم من عاشق لبخند تو در اوج گریه هات هستم .

من اشک ریختنت را حتی در اوج خنده هات می بینم.

من با بودنت هستم و با رفتنت دیگر نخواهم بود .

ای سراسر خوبی با تو به خدا رسیدم به دیار پاکی جائی که وطن و زادگاه  پدرمون آدم و مادرمون حوا بود.

تو که درد هاتو از من پنهون می کنی خبر نداری که چرا من در بستر بیماری افتاده ام چون تو بیمار شدی و دلم که همیشه با توست طاقت نیاوردو رنجور شد.

من صدای نفسهای تو را حتی وقتی سکوت می کنی میشنوم و معنا می کنم.

تو برای من بهترینی  چون تو منو به خدا رسوندی .

می خوام بدونی با همه وجودم به انتظار اومدنت از جاده های پاک خداوندی هستم .

از همین لحظه ساعت شنی قلبم گذشت لحظه های بی تو بودن را به تصویر می کشن تا تو بیائی.

ساعت شنی قلب من ساعت قلبهای کوچکیست که میمیرد تا فقط یک قلب زنده بماند اونم وقتیست که تو آمده باشی وگرنه آخرین قلب کوچک میمیرد و قلب بزرگ هرگز به وجود نخواهد آمد.



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:12 ::  نويسنده : هستی       

 

عاشقانه ترین نگاهم را روی قایقی از باد نشاندم و پارو زنان سوی تو فرستادم وقتی به ساحل نگاه تو رسید تو چشمانت را بستی و قایقم غرق شد

 

 

می گویند سه چیز زاده عشق نیست جدایی سفر فراموشی ولی آن زمان که تومرا تنها گذاشتی رفتی و فراموشم کردی من لحظه لحظه عاشقت شدم

 

 

 اجازه هست خیال کنم تاآخرش مال منی؟ خیال کنم دل منو با رفتنت نمی شکنی؟ اجازه هست خیال کنم بازم میای می بینمت...توی چشات زل بزنم بهت بگم دوست دارمت

 

 

 

 

 

همیشه وقتی داری گریه می کنی ،بدون اون که آرومت می کنه دوست داره،اما اونی که باهات گریه می کنه عاشقته..!



یک شنبه 15 بهمن 1391برچسب:, :: 15:5 ::  نويسنده : هستی       

 

داستان غمگین اجی و داداشی عاشق

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . 

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم". 

 

 

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

 

 

ای کاش این کار رو کرده بودم



سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 9:27 ::  نويسنده : هستی       


سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, :: 9:2 ::  نويسنده : هستی